سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی  
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

90/2/12
9:0 ع

سایت Oatmeal در طنز جالبی یک راهکار عالی برای رفع تمام مشکلات کامپیوترها ارایه داده که دیدن اش خالی از لطف نیست. ‏

 


شما هم از این روش ها استفاده می کنید؟ ‏


  

90/2/11
6:37 ع

متن حکایت

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر باتجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر بار که مرد باتجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد. ماهیگیر باتجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.

بنابراین ماهیگیر باتجربه پس از مدتی از او پرسید: «چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟»

مرد جواب داد: «آخر تابه من کوچک است!»

شرح حکایت

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم چون ایمانمان کم است.

با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کن.


  

90/1/29
2:22 ع

 حکایت اول :

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از

30 سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت
درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او
تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی
نتوانسته بود اشکال را رفع کند.
بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات
موفق بوده است. مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی
دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص
دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: «اشکال اینجاست!»
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را
50000 دلار معرفی می کند. حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی
می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: «بابت یک قطعه گچ: 1 دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: 49999 دلار»
سه قطعه معیوب در هر 10000 قطعه




حکایت دوم :
درباره کیفیت محصولات و استانداردهای کیفیت در ژاپن بسیار شنیده اید. این
داستان هم که در مورد شرکت آی بی ام اتفاق افتاده در نوع خود شنیدنی است. چند
سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به
ژاپنیها بسپارد. در مشخصات تولید محصول نوشته بود: سه قطعه معیوب در هر 10000
قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی
بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون «مفتخریم که سفارش
شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که
خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را هم ساختیم. امیدواریم
این کار رضایت شما را فراهم سازد.»




حکایت سوم :

خود ارزیابی
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه
رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه
پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به
من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را
هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر
خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های
او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر
اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی
هستم که برای این خانم کار می کند.»




حکایت چهارم :

مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی
شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب
اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را
نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد
نپذیرفت. بعد از اتمام حجت
? معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و
نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این
شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک
باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد
آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به
جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.




شرح حکایت :
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است
با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی
توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد
خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و
به آنها داد




حکایت پنچم :

آیا نقطه ضعف می تواند نقطه قوت باشد؟
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم
فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک
قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند
فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی
بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود. استاد
به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک
فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با
آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین
باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید،
در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل
پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت
همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن
دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی
..

 

 


  

90/1/25
2:17 ع

دخترها:

بعضی از اونا واقعاً می خونند وقتی میرن سر کتاب تا یکی دو ساعت دیگه کلشونو از کتاب بر نمی دارند . عادت دارند زیر مطالب کتاب خط بکشند که بعدا بخونند

بعضی هاشون هم که مثلا درس می خونند کتاب جلوشونه چشمشون هم روی کتابه ولی حواسشون یه جای دیگست …

یه عده ای هم هستند که به بهونه اینکه مشکل دارن زنگ میزنند خونه دوستشونو دوستشون هم از خدا خواسته حدود یک ساعت و اندی به طوری که اشک و دود تلفن در میاد برای هم قصه بی بی چساره تعریف می کنند.

و اما پسر ها:

یا درس نمی خونند یا وقتی می خوان بخونند باید حسش بیاد. وقتی حسش میاد که شب امتحانه …

یه کم که درس خوندن یه موردی پیش میاد و بهش خیره می شوند

و به یه چیزی فکر می کنند بعد انگار که درس خوندند بلند میشند میرن استراحت می کنند بعد از یک ساعت استراحت دوباره میرند میشینند فکر می کنند . وقتی فکرشون تموم شد کتاب را ورق میزنند یه کم براندازش میکنند وزنش می کنند استخاره می کنند برای خودشون تقسیمش می کنند میگند تا ساعت فلان اینقدر می خونم تا ساعت فلان اینقدر بعد میرن استراحت کنند . حین استراحت حسشون تموم میشه

حال ندارند برند بخونند ولی چون می دونند فردا امتحان دارند پا میشند میرند سر کتابشون.

همینجور که می خونند هیچی حالیشون نیست چون جای دیگه فکر می کنند(لازم به ذکر است که هیچ وقت در هیچ موقعیتی فکر نمی کنند فقط موقع درس خوندن فکرشون میاد) بعد از نیم ساعت دوباره میرن استراحت، بعد سه ربع استراحت می بینند خیلی دیر شده .دوباره میرنند درس بخونند این بار می خونند یه چیزایی هم یاد میگیرند ولی چیزایی که یاد نمی گیرند را میذارند که فردا از دوستاش بپرسند یه کم به معلمشون فحش میدند می گند اینارو درس نداده . خلاصه آخرش نمیرسند کتاب را تموم کنند فردا میرند میبینند که دوستاشون یه چیزایی می گند که تا حالا به گوششون نخورده بعد اعصابشون خرد میشه اونایی هم که خونده بودند یادشون میره به همین سادگی


  

90/1/25
10:25 ص

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you"re only gonna make me a laughing stock, why don"t you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn"t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I"m so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد.
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
"My dearest son, I think of you all the time. I"m sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو

نظر یادتون نره...


  

89/12/18
1:7 ع

برنامه نویس و مهندس

یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانی هوایی کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.                                                                                 برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلی با هم بازی کنیم؟مهندس که می خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روی خودش کشید.برنامه نویس دوباره گفت:بازی سرگرم کننده ای است.من از شما یک سوال می پرسم و اگر شما جوابش را نمی دانستید 5 دلاری به من بدهید.بعد شما از من یک سوال می پرسید و اگر من جوابش را نمی دانستم 5دلاری به شما می دهم.مهندس مجددا معذرت خواست و چشم هایش را روی هم گذاشت تا خوابش ببرد.این بار، برنامه نویس پیشنهاد دیگری داد.         گفت: خب،اگر شما جواب سوال را ندادید 5دلاری بدهید ولی اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما می دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه نویس بازی کند.                                                                                     برنامه نویس نخستین سوال را مطرح کرد: <<  فاصله ی زمین تا ماه چقدر است؟ >>  مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه نویس داد.           حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت:  << آن چیست که وقتی از تپه بالا می رود سه تا پا دارد و وقتی پایین می آید چهارتا پا؟>> برنامه نویس نگاه تعجب آمیزی کرد و سپس به سراغ لپ تاپش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه ی کنگره ی آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم پیز به درد بخوری پیدا نکرد.                                                سپس برای تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکی دو نفر هم گپ زد ولی آنها نتوانستند کمکی کنند. بالاخره بعد از سه ساعت،مهندس را از خواب بیدار کرد و 50دلار به او داد مهندس مودبانه 50دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا بخوابد. برنامه نویس بعد از کمی مکث، او را تکان داد و گفت:<< خب، جواب سوالت چه بود؟ >> مهندس دوباره بدون اینکه کلمه ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید!!! 


  

89/12/12
6:1 ع

متن حکایت

امتحان گزینش مدیریت بود. از دواطلبان خواسته می شد تا بر روی تخت سیاه کلاس محل آزمون، در حالی که تخته پر بود از یادداشت های دانش آموزان، کلمه مدیریت را بنویسند. نفر اول با کمی دقت توانست جایی خالی پیدا کند و کلمه مدیریت را نوشت. دومی دقت بیشتری به خرج داد تا محلی را بیابد و آنگاه کلمه مدیریت را با خطی خوش و به دو زبان نوشت. سومی در حالی که به تخته نگاه می کرد آرام خم شد، تخته پاک کن را برداشت و تخته را پاک کرد و رفت. به نظر شما کدامیک در گزینش پذیرفته می شوند؟


  

89/12/9
11:58 ص

متن حکایت

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها به طور غریزی می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیندو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.

عقاب آهی کشید و گفت: «ای کاش من هم می توانستم مانند آن ها پرواز کنم.»

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: «تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.»

اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


شرح حکایت

تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس ها فکر نکن.


  

89/12/5
2:28 ص

معلمی با جعبه‌ای در دست وارد کلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت . بدون هیچ کلمه‌ای، یک ظرف شیشه‌ای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی که ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.
سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟
همه شاگردان گفتند: بله.
سپس معلم مقداری سنگ‌ریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تکان داد. سنگ‌ریزه‌ها در بین مناطق باز بین سنگ های بزرگ قرار گرفتند. این کار را تکرار کرد تا دیگر سنگ‌ریزه‌ای جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسید: آیا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند: بله.
دوباره معلم ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه ای ریخت و ماسه‌ها همه جاهای خالی را پر کردند.
معلم یکبار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟ و شاگردان یکصدا گفتند: بله.
معلم یک بطری آب از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه محتویات داخل ظرف شیشه‌ای خالی کرد و گفت: حالا ظرف پر است.
سپس پرسید: می‌دانید مفهوم این نمایش چیست؟
و گفت: این شیشه و محتویات آن نمایی از زندگی شماست. اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت. سنگهای بزرگ مهم‌ترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خدایتان، خانواده‌تان، فرزندانتان، سلامتی‌تان، دوستانتان و مهم‌ترین علایق‌تان. چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر نباشند ولی این‌ها باقی بمانند، باز زندگی‌تان پای برجا خواهد بود. به یاد داشته باشید که ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آنها دست نخواهید یافت. اما سنگ‌ریزه‌ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیل، کار، خانه و ماشین‌. شن‌ها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده.

معلم ادامه داد: اگر با کارهای کوچک (شن و آب) خود را خسته کنید، زندگی خود را با کارهای کوچکی که اهمیت زیادی ندارند پر می کنید و هیچ گاه وقت کافی و مفید برای کارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت. اول سنگ‌های بزرگ را در نظر داشته باشید، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند.

شرح حکایت
کارها را باید دسته بندی و اولویت بندی کرد و در زمان مناسب آنها را انجام داد. سنگ های بزرگ شما کدامند؟


  

89/11/30
8:20 ع

  سه کلمه جادویی : این سه کلمه جادویی را در روز چندین بار به کار گیرید :  

"لطفاً"   .  "متشکرم" و   "ببخشید"

 

  دو کلمه شوم : در زندگی خانوادگی ، شوم ترین کلمات این دو هستند :

 "مال من"  و  "مال تو"

 

  قسم : هر چه بیشتر قسم بخوریم تا حرفمان را ثابت کنیم ، باور دیگران را نسبت به خود کاهش داده ایم

 

  در خانه : وقتی به خاطر رفتار متین تان در خارج از خانه مورد احترام قرار می گیرید ، این رفتار را در خانه هم حفظ کنید

 

   معامله نسیه : اگر مغازه یا فروشگاهی به شما اعتبار داده تا نسیه معامله کنید ، به این فکر کنید که ممکن است گذران آخر برج برای او هم ، همان اندازه سخت باشد که برای شما دشوار است

 

  اختلاف خانوادگی : پیش از ازدواج چشم ها را خوب باز کنید و پس از آن ، کمی روی هم بگذارید

 

  انگشت اشاره : انگشت اشاره در حقیقت برای این آفریده نشده که با آن افراد را نشان دهید . گرچه نامش اشاره باشد

 

  برای جلب توجه گفته اند: انسان برای آن که حرف زدن بیاموزد ، به دو سال وقت نیاز دارد ولی برای آموختن سکوت ، پنجاه سال مهلت لازم است

 

  برای آن که در محلی توجه همراهانتان را جلب کنید ، صدای تان را بلند نکنید . اگر حرف های شما جالب باشد ، دیگران خود به گفته های شما توجه پیدا می کنند

 

  نگاه گویا : وقتی با شما حرف می زنند و یا شما با دیگری صحبت می کنید ، اگر نباید به چشمانش نگاه کنید ، دست کم به دهانش چشم بدوز


  

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ